کاغذ پاره های من

ساخت وبلاگ
خیلی وقت ها حرف هایی دارم که نمی خواهم به کسی بگویم.اما می خواهم همه بدانند.
اينجا را بخوانيد اما اين را هميشه به ياد داشته باشيد كه نمي توانيد از روي نوشته هايم مرا قضاوت كنيد . چون اين وبلاگ همه زندگي من نيست فقط بخشي است كه من اجازه مي دهم شما بدانيد پس وقتتان را با قضاوت از روي اطلاعات ناقص هدر ندهيد.

کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 2:24

بولوت حرف درستی زد" نه تنها روایتی خاصی از عشق فرزند به مادر نداریم، بلکه تا دلت بخواهد روایت بی وفایی و بدجنسی و زشت رفتاری فرزند با مادر و پدر رو داریم!احتمالن این هم ناشی از فرهنگ پیرپرستی مرسوم در فلات ایرانه! که جوان رو نادان و مغرور و پیر رو دانا و قابل احترام می‌داند و این موضوع رو به تمام روابط عاطفی و اجتماعی گسترش داده است"دوباره سوالم را می‌پرسم چرا هیچکسی از عشق فرزندان نمی‌گوید؟چطور است که مراقبت‌های پدر و مادر از کودک عشق است اما مراقبت‌های فرزندان از والدین پیر، وظیفه است و عشق نیست؟چطور است که مراقبت از کودک زیبا و دوست داشتنی و رو به رشد که روز به روز نیازهای جسمیش کم می‌شود و انتظار است که روزهای آینده‌اش خوبتر باشد و مستقل شود و حرف زدنهایش خوشزبانی است، عشق است؟ اما مراقبت از آدم‌های پیر و ناتوان که هر روز ناتوانیشان بیشتر می‌شود و هر روز وابسته‌تر خواهند شد و در بسیاری از مواقع توام با بد‌اخلاقی و بد دهنی و توهین و زخم زبان هم می‌شود وظیفه است و از سر عشق نیست؟چطور است مراقبت از کودکی که با آغوش باز هر نوع کمکی را می‌پذیرد، با هر خوراکی خوشحال می‌شود با هر لباسی خوشحال می‌شود عشق است اما مراقبت از پیرهایی که غرور دارند و به همین علت غرور یا عزت نفس هر کمکی را رد می‌کنند یا منت می‌گذارند، و برای هر هدیه‌ای یک بهانه می‌آورند یا عیب می‌گذارند و مدام گله دارند، عشق نیست؟چطور است که محبت به کودکی که در تولدش نقش داشته‌ای عشق است اما مراقبت از کسانی که بی‌توجه به خواستت تو را به این دنیا آورده‌اند و شریک غم‌ها و غصه‌هایشان، بدبختی‌هایشان، شریک نداشتنهایشان و ... کرده‌اند و تو خواسته یا ناخواسته باید مراقبشان باشی عشق نیست و وظیفه است؟چطور است که مراقبت از کودک کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 13:53

بچه‌ها بزرگتر شدند و داشتند راه میافتادند که مری دوباره بچه‌ها را برداشت و برد توی اتاق،فضا به اندازه کافی برای بازی بود و البته مزاحمت از سر کنجکاوی زردالو هم نبود. این طوری شد که شب تا صبح مری و بچه‌ها توی اتاق بودند و منهم در را کامل می‌بستم.مری و بچه‌ها آنجا غذا می‌خوردند و بازی می‌کردند و یک لگن کوچولو هم برای بچه‌ها بود اما مری همچنان حاضر نبود توی خانه دستشویی بکند. صبح‌ها می‌رفتم و در را باز می‌کردم می‌دیدم مری آرام روی پاهای عقبش پشت در منتظر نشسته تا در را باز کنم. مری از اتاق می‌امد بیرون و من در را پشت سرش می‌بستم و مری بدو می‌رفت کوچه و بعد بر می‌گشت و منتظر می‌شد در را برایش باز می‌کردم و دوباره می‌رفت توی اتاق. توی آن مدت فقط برای غذا و آب گذاشتن می‌رفتم اتاق و بچه‌ها هم قایم می‌شدند و در واقع من اصلا بچه‌ها را نمی دیدم و فقط در حدی که به پوما شیر خشک می دادم.کمی که گذشت صبح که در را باز می گذاشتم مری دیگر منتظر نبود برای همین در را باز می‌گذاشتم و خودم و زردالو می‌نشستیم و صبحانه می‌خوردیم. بعد از صبحانه من تکیه می‌دادم به دیوار و می‌نشستم به کتاب خواندن یا کار با لب تاب. مری سرک می‌کشید و می‌دید که زردالو دور و برم نیست، می‌آمد و توی نشیمن می‌نشست و بعد می‌گفت: جیک جیک( واقعا صدای قناری درمی‌آورد). بعد ببری و پوما به دو از اتاق می‌آمدند و دو طرف مری می‌نشستند. بعد از چند دقیقه مری دوباره می‌گفت: جیک جیک و خودش بلند می‌شد. پوما و ببری می‌آمدند سمت من و هر کدام می‌چسبیدند به یکی از پاهای من و دو طرفم می‌نشستند درست همان حالتی که دو طرف مری نشسته بودند و بعد مری می‌رفت بیرون برای دست به آب. موقع برگشت مستقیم نمی‌پرید داخل خانه بلکه لبه پنجره می‌ایستاد و جور دیگر کاغذ پاره های من...
ما را در سایت کاغذ پاره های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9manjooghf بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1402 ساعت: 18:53